لحظه ها ابرهای آسمان زندگانیند
ببارند یا نه پراکنده خواهند شد
پس بردامن این ابرها بیاویزید.
نمیدونم چرا چند وقتیه عجیب حس عقب افتادن از زمان را دارم. تا میام بفهمم صبح کی هست ظهر میشه . هنوز ظهر را درکش نکردم شب میشه . و دوباره و دوباره و دورباره . امروز گفتم شاید اگه برای بقیه بنویسم اونا قبا از دیر شدن به فکر بیفتند که زمان در حال گذره و اصلا رحم نمیکنه . شایدم لذتش به گذرا بودنشه . آره حتما همینطوره . یه زحمت بکشید شما هم درمورد این گذر زمان برام بگید و اینکه شما چیکارش میکنید . ممنون
یکی از دوستان برای توی یاهو پیغام گذاشته بود و یه جمله نوشته بود . دوست دارم بخونید و نظرتون را در موردش برام بگید .
نوشته بود:
آدما مثل کتابند
و تا وقتی چیزی از اونها برای خوندن باشه همه دنبال میکنند
ولی تا به آخرش میرسه
رهاش میکنند
و میرند سراغ یه کتاب دیگه
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هاییست که می افشانیم .
برگ و باریست که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس.
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
...
فریدون مشیری
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِالْقَدْرِ(۱)------------------------------------------------------------------------------