عاشقانه در جغرافیای معرفت

 

قدم بزن در این بزم عاشقی خالق و مخلوق ...

شانه به شانه نخلها قد می کشی دهانت پر است از پروانه و تکبیر ، چشم می بندی بر بلندای احد ایستاده ای صدای چکاچک شمشیرها تو را به خود می آورد نعره زنان به دشمن هجوم می آوری ، سر می چرخانی حمزه به تو لبخند می زند سرت را بر می گردانی در خندقی و پهلوانی در وسط میدان رجز می خواند ، شمشیر می چرخاند ، ناسزا می گوید ... تا خونت به جوش می آید ، ذوالفقاری دهان گشوده او را به خاک می کوبد و صدای هلهله از جمعیت بلند می شود به آسمان می نگری صلات ظهر است به نماز می ایستی در مسجد ذوقبلتین رکعت اول به سمت بیت المقدس نماز می خوانی و رکعت دوم به سمت کعبه نماز تمام می شود همراه با سلمان و میثم و عمار و ابوذر با علی (ع) دست بیعت می دهی ، به کوچه می آیی . کوچه هراسان است عطر تند یاس مشامت ر امی نوازد ، عده ای هیزم آورده اند ، عده ای آتش ، عده ای تازیانه ، عده ای سیلی. چشم بر هم می گذاری گونه ات کبود می شود و پهلویت درد می گیرد ، حسنین (ع) گریه کنان به تو لبخند می زنند دست به دیوار از کوچه بیرون می آیی ، کشان کشان به سمت نخلستان های مدینه می روی و در سایه آرامش نخلی خوابت می برد .

با صدای دلنواز نسیم و آب از خواب بیدار می شوی ، دستی پینه بسته به تو نان و خرما می دهد به دست ها که خیره می شوی به یاد سلمان و میثم و عمار و ابوذر می افتی .

حالا دیگر خورشید غروب کرده و تو مانده ای که نماز مغربت را به چه کسی اقتدا کنی حالا دیگر سالهاست که خورشید غروب کرده ، آه ... حالا دیگر خورشید غروب کرده . پس به سمت گنبد خضرا می روی به سمت مسجدالنبی در صفوف نماز می ایستی نمازت که تمام می شود هرچه سر می چرخانی نه سلمانی هست نه میثم و عمار و ابوذری ، و نه آن دستی که شایسته بیعت باشد . از مسجد بیرون می آیی در دور دست پنج نفر برای تو دست بلند می کنند ، پنجمی به تو لبخند میزند دستت را به هوا پرتاب می کنی به نشانه بیعت که شرطه ها دست هایت را می گیرند و می گویند : حرک ... حرک... شرک... شرک.

به کوچه میزنی عطر یاس مشامت را می نوازد هر چه سر می چرخانی حسنین (ع) در کوچه نیستند ولی عده ای دارند هنوز هیزم می برند دنبالشان به راه می افتی از مسجدالنبی بیرون می آیی از پله هایی بالا می روی گنبد خضراء در پشت سرت می تابد سر می چرخانی حسنین (ع) را می بینی آستین در دهان گرفته آرام گریه می کنند ، جماعت هیزم به دوش ناپدید می شوند تو در کجایی ؟ بوی یاس تند تر می شود . مشامت گر می گیرد . گونه ات کبود می شود ، پهلویت درد می گیرد تو در کجایی ؟ فقط خیل بیشمار کبوترانی را می بینی که گویا سیاه پوشیده اند مبهوت پروازشان می شوی ، دستی به شانه ات می خورد ،پینه بسته و آرام - بر می گردی چهار قبر در مقابلت و چهار نفر در افق برایت دست تکان می دهند . می پرسی پس پنجمین قبر ؟ فقط بوی دل انگیز یاس را می شنوی فریاد می زنی پنجمین نفر؟

دست هایت به هوا پرتاب می شود ، شرطه ها دست هایت را می گیرند و می گویند : شرک ... شرک ... حرک... حرک... .

از : روزنامه کیهان


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد