با تغزل باران طلوع خواهی کرد...

با تغزل باران طلوع خواهی کرد...

می‌دانیم که امروز، روز از دست دادن توست! می‌دانیم که گنبد زیبای مرقدت را نامردان عالم ویران کردند! دوستت داریم عاشقانه! اما از خود یادگاری به جای گذاشته‌ای که پس از تو، مرادمان است.

می‌دانیم که امروز، روز از دست دادن توست! می‌دانیم که گنبد زیبای مرقدت را نامردان عالم ویران کردند! دوستت داریم عاشقانه! اما از خود یادگاری به جای گذاشته‌ای که پس از تو، مرادمان است. جانمان است، عشقمان است، مولایمان است. همراه با فراق از دست دادن تو، ولایت عشق آغاز می‌شود. زمین هیچگاه از حجت پروردگار خالی نمی‌ماند و وصف عشق دلسوختگان آن حجت خداست که اینگونه است؛
... و باران وقتی می‌آید،‌ همه جا را می‌شوید، پاک می‌کند، زلال می‌کند، صفا می‌دهد جان را و روح را، شهر را هم می‌شوید، گردوغبار را از سر و صورت در و دیوار می‌زداید و آنگاه آفتاب از پس ابرها سرک می‌کشد تا ببیند آیا همه پاک شده‌اند؟! آیا جان و دل مردم زلال شده است؟! آیا غبار از در و دیوار شهر رخت بربسته است؟
آنگاه خورشید زلال نورش را، گرمای وجودش را بر شهر و دیار می‌تاباند تا پس از آن شستشوی ناب جان و تن، جانی تازه بخشد زمینیان را.
... و حدیث عشق و عاشقی است داستان باران و آفتاب! و این سوگند میان باران و خورشید باز هم ادامه می‌یابد و هر بار زیباتر از پیش، باران می‌بارد و آفتاب می‌تابد تا پیاله‌ها را از «می» ناب عشق پر کند و اگر زیر باران عشق باشی پاک می‌شوی، زلال می‌شوی، جلا می‌یابی و آنگاه آفتاب، ‌نورانیت می‌کند، روشنایی‌ات می‌بخشد، مهیا می‌شوی برای عشق بازی، تا باران دیگر بتوانی تاب بیاوری! تا در انتظار آن باران و آفتاب آرزوی زلال داشته باشی، رنگین کمان را بخواهی، قطرات باران را طلب کنی، شبنم روی برگ گل محمدی را به نظاره بنشینی و آنگاه خیس آب، نور زلال و گرمای خورشید را بر صورتت آرزو کنی.
شاید باشند کسانی که خوششان نیاید از باران، شاید نخواهند خود را زیر باران یله کنند، ‌شاید چندششان شود؟! اما حیف! یک آرزوی قشنگ را، یک کیف قریب را از دست داده‌اند!
باران و خورشید از جنس هم‌اند، مانند عاشق و معشوق، باید عاشق باشی تا بدانی، باید معشوق باشی تا بفهمی، ‌اما نه؟! اصلاً باید همه عاشق باشند، معشوق یعنی چه؟! مگر نه این است که معشوق هم عاشق می‌شود؟! پس باید عاشقِ عاشق شد!
عشق به سرچشمه‌ی عشاق، سالار عاشقان، مهدی، مولا و آقا و سرور، او هم عاشق است، عاشق مردمانی که خود را زیر باران رها می‌کنند، نمی‌ترسند، از باران لذت می‌برند، کیف می‌کنند، ‌صفا می‌کنند و آنگاه خورشید را به آوردگاه عشق بازی می‌طلبند. تا نرد عشق بازی کنند!
باید یاد بگیریم عشق بازی را، باید طلب کنیم، اگر نخواهیم که نمی‌شود، اگر می‌خواهیم یتیمی نباشد، اگر می‌خواهیم گرسنه‌ای شب را سحر نکند، اگر می‌خواهیم آدمی، آدمیت را بفهمد، اگر می‌خواهیم عدالت علوی را، باید بخواهیم که بیاید، واهمه دارد، خوف هم دارد، اما برای کسانی که نمی‌خواهند!
پس ای عاشقان! بیایید عاشقانه بخواهیم که عاشق بیاید! همراه با تغزل باران بیاید، امشب ستاره‌ای می‌درخشد، همه به او سلام کنیم!
نویسنده؛ محمد صفری

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم و فاطی سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:45 ب.ظ http://mryamfati.blogfa.com

سلام خوبی؟

وبلاگ قشنگی داری خوشحال میشم یه سر هم به ما بزنی


تو وبلاگ ما یه جشنه اگه بیایی خوشحال میشیم

منتظرتیم


بای[گل]

مسافر جمعه 2 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:44 ب.ظ

یاحق
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام...
حال شما؟
عیدتون مبارک .... انشاالله سال زیبایی پیش رو داشته باشید
التماس دعاااا
(پست دلنشینی ست....................)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد